دهه کرامت مبارک

بسم الله الرحمن الرحیم

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا 

                     

 

وقتی زبان من قاصر باشد زیباتر آن است که از زبان امامم حضرت ماه بگویم :

این ایّام شریف را که با ولادت فاطمه معصومه سلام‏اللَّه‏علیها در اوّل ماه ذیقعدةالحرام آغاز و با ولادت برادر بزرگوارش حضرت ابى‏الحسن‏الرّضا علیه‏الصّلاة و السّلام در یازدهم این ماه انجام مى‏یابد تبریک عرض مى‏کنم.


 


 

 امام رضا (ع) : کسى که حضرت فاطمه معصومه را زیارت کند پاداش او بهشت است . 


صلوات خاصه امام رضا(ع)

اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی،

الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری،

الصدیق الشهید، صلاه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه

کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک. 

 

به نام حی سبحان 


 

دهه کرامت یادآور لطیف‌ترین علائق و مهر و وفاهای کم‌نظیر یک خواهر نسبت به مقام شامخ و معنوی برادر است.
مهر و وفایی که خواهر مهربان و دلداده را به هجرت وادار نموده و غربت و بیماری و مرگ در فصل جوانی را برای او آسان کرده است.
مهربانی که جز در مورد امام حسین و حضرت زینب (علیهما‌السلام) سابقه ندارد.
دهه کرامت تداعی کننده عزم و قاطعیت و اراده آهنین زنان بزرگ و بانوان والامقام و گرانقدر جهان می‌باشد.
دهه کرامت یادآور تحول آفرینی بانوان آسمانی است و این که می‌توانند رهبری دل‌های صدها میلیون مسلمان را در طی اعصار عهده‌دار بشوند.
دهه کرامت یادآور زهرا و زینب (سلام‌الله علیهما‌السلام) است.
تمام مفاهیم سازنده‌ای که ما در فرهنگ اسلامی داریم در این دهه تداعی می‌شوند چرا که حرم حضرت معصومه و امام رضا (علیهماالسلام) کانون دعا و قرآن و نیایش و ... است.
دهه کرامت یادآور تمام خوبی‌هاست. و یادآور جمال انسانی ...

امید که از هدایت‌های ایشان بهره کامل ببریم تا به شفاعت ایشان نائل آئیم ... انشاالله

یا علی مددی

انا مجنون‌الحسین یا ثارالله

 

 


1) خداوند دختر را آفرید تا تجلی پاکی و مهربانی خود باشد ؛ روزتان مبارک جلوه های پاکی خدا.

2 ) دیشب مجتبی رمضانی مولودی می خوند با این مضمون : خوان کرم گسترده شده یک سر این سفره تو مشهده و سر دیگه اش تو شهر قم ،  یک سر این سفره آقا شمس الشموس نشستن و سر دیگه اش بانو کریمه اهل بیت... هر چی حاجت داری بردار و بیا که کسی از این سفره دست خالی بر نمی گرده... ظهور مولا ، سلامتی آقا و شهادت ستاره ها حاجت قلبی و همیشگی منه و این روزا به فکر یک یادگار شهیدم که از همه تون التماس دعا دارم برای خودش و مادرش.

کلاس اول .

بسم الله الرحمن الرحیم

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا

                            

 


باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردون سایِ اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک می گوید.

باغ بی برگی

خنده اش خونی است اشک آمیز .

جاودان بر اسبِ یال افشان زردش می چمد در آن .

پادشاه فصل ها پائیز. 


بابایی سلام.

هر سال با اومدن پاییز و افتادن برگها ، تو هم می افتی ؛ اما نه از اصل خویش که در اصل خویش . هر سال 16 مهر که میاد شهید می شی و پای درخت انقلاب می افتی تا آبیاری کنی درختی رو که با جون و دل کاشتید و با خونتون آبیاری کردید. شهادتت مبارک ای میوه ی سر به گردون سای اینک خفته در آغوش مولایت حسین(ع).

بابایی ! چرا اون پنج شنبه آخر به من نگفتی که دیگه فرصتی نیست برای سر گذاشتن تو آغوش گرم و چشیدن نوازش دستای پر مهرت ؟ چرا نگفتی روز آخرِ با هم بودنه تا خوب نگاهت کنم و از زلال چشمهای آسمونیت سیراب بشم ؟ چشمهایی که بیشتر بیناییش رو تو شلمچه جا گذاشتی تا همیشه کربلا رو ببینی و کمتر دنیا رو . چرا نگفتی تا دور سرت طواف کنم و حاجت بگیرم از سری که تو کربلای ایران آماج تیر و ترکش شده بود ؟ چرا شب آخر هم نخواستی همه اش رو با ما باشی؟ نکنه نگران بودی پابندت کنیم و مانع پروازت بشیم ؟ مثل همون باری که تو بیمارستان نمازی جلوی پروازت رو گرفتیم ... آخرین شب... ما سرگرم تماشای ماهیهای آکواریوم بودیم و بازی میکردیم اما تو رفتی مسجد تا تماشا کنی وجه الله رو و عشق بازی کنی با حضرت دوست . چقدر نگرانت شدیم و از نیومدن و تاخیرت ترسیده بودیم . همسایه ها و از مسجد برگشته ها خبری از تو نداشتن و من به خیال کودکانه ام که گم شدی... (یادت هست مشهد که می رفتیم من همیشه گم میشدم؟)... فکر کردم این بار تو گم شده ای و چشمای نازنینت راه رو خوب ندیده ؛ بی خبر از اینکه این چشمها راه رو خوب بلد بودن و بهتر از هر کسی می شناختن . البته نه فقط من ، بزرگترها هم فکر می کردن چون تو شهردیگه ای هستیم راه رو گم کردی و چه غافل بودیم همه مون . نگرانت بودیم و من ترسیدم از نبودنت ، از نیومدنت ، از... که اومدی و ترس منم رفت . گفتی تو این مسجدی که رفته بودم دعای کمیل نمی خوندن و رفتم یه مسجد دیگه . خیلی راحت ؛ این جا یه چیزی کم داشت رفتم اون جا... و باز من نفهمیدم که این دنیا خیلی چیزها کم داره و می خوای بری جایی که هیچ چیزش کم نیست .

صبح جمعه رسید ، جمعه موعود و مولود تو ؛ که وعده داده شده بودی به تولدی دوباره... 

راستی بابایی ! یادته آخرین سوره ای که یادم می دادی جمعه بود و من چقدر سر حفظ کردن این سوره بهونه گرفتم که سخته ، نمی تونم... اما تو فقط لبخند می زدی و می گفتی از اول : من میگم تو تکرار کن...می تونی... 

چه قصه ای توی این جمعه بود که بعد از 17-18 تا سوره کوچیک خواستی این سوره رو یادم بدی؟ حتی حفظ کردن اولین آیه اش هم برام سخت بود: یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ...

بابایی بعد از جمعه موعود تو جمعه منم ناتموم موند و هیچ وقت نتونستم این سوره رو حفظ کنم ، شاید هم نخواستم... چی می خواستی بهم بگی اون روزای آخر؟ بابایی ! تو معلم خوبی بودی و با اینکه تو قرآنم نوشته بودی «سارا»ی زرنگ ، من اما شاگرد زرنگی نبودم و نمی دونستم قبل از رفتن داری بهم درس می دی ... وقتی می رفتیم پارک من فقط حواسم به این بود که انگشت اشاره ات رو محکم بگیرم و در حین تکرار آیه ها با حرکت دستت بپرم و بازی کنم ، هنوز انقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم سوره جمعه رو تو نماز جمعه می خونن و نماز جمعه تمرین ولایت مداری و وحدت وهم بستگیه... تو همین مسیر رفتن به مسجد و پارک چه درس هایی میدادی و من فقط بازیگوشی می کردم . یادته بابا ! یه کوچه بود که هر موقع از اون جا رد می شدیم بچه ها مسخره می کردن اون هلال بدون موی پشت سرت رو و من اعتراض می کردم که دیگه نباید از این کوچه رد بشیم . من تحمل انگشتهای اشاره و خنده های اونا رو نداشتم اما تو باز لبخند می زدی و میگفتی اشکال نداره... مگه نمی شد ما دیگه از تو اون کوچه رد نشیم تا من شاهد مسخره شدن مدال افتخارت نباشم ؟ مگه دختر تو چقدر باید زود بزرگ می شد که می خواستی ظرفیت زخم زبون شنیدنش رو بالا ببری ؟ تو کدوم روزا رو می دیدی که برای بزرگ کردن دخترت این قدر عجله داشتی ؟ اصلا چه عجله ای داشتی برای رفتن ... چه عجله ای داشتی که یکسال زودتر یاد دادی بنویسم : بابا آب داد ، بابا نان داد...اون روزی که من این مشقو نوشتم دوستهام تو کودکستان مشغول بازی و نقاشی بودن ؛ اما تو گویا وقت نداشتی که معلم کلاس اولم این مشقها رو به من یاد بده یا شاید می خواستی معلم دختر خودت هم بوده باشی ؟ شاید نگران بودی بعد از رفتنت این درسها رو خوب یاد نگیرم؟ هنوز دارم اون برگه ی اولین مشق رو .

خط اول: مادر ، مادر ، مادر ،.... 

خط دوم : برادر ، برادر ، برادر،...

خط سوم : قرآن ، قرآن ، قرآن،...

خط چهارم : بابا نان داد..

خط پنجم : بابا آب داد...

.

.

خط آخر : (باز هم ) قرآن ، قرآن...

بابایی ! چرا خط اول «مادر» ؟ تو مدرسه اول «بابا» رو یاد میدن . چرا بعد از مادر «برادر» ؟ ... بابایی تو از کی خبر داشتی زمان سفرت رو ؟ از کجا می دونستی تو کلاس اول قبل از رسیدن به مشق «بابا آب داد» بابایی نخواهد بود ؟ 

جمعه موعود تو رسید و ما رفتیم شیرینی سرا تا دست خالی نریم خونه دایی جان . اما تو چه سبکبال تنها دلبستگی ات از این دنیا رو به آغوش کشیدی و گفتی : ما جلوتر از شما میریم تا به دایی خبر بدیم لشکر امام حسین (ع) داره میاد خونه تون ... بابا ! مگه قرار بود چه جوری بریم که گفتی لشکر امام حسین (ع) ؟ زینبِ تو قرار بود چه مصیبتی رو ببینه و صبر اختیار کنه ؟ رقیه ی سه ساله ات ....

از شیرینی سرا اومدیم بیرون ، همهمه بود ، من و آبجی تو شلوغی جمعیت دویدیم جلو و کفش تو رو از از کنار خیابون برداشتیم و اون آقا چه دادی بر سر ما زد ... اولین دادی که خبر از ... اگه اونجا بودی قطعا جرأت نمی کرد... 

مامان مضطر و پریشون از همه می پرسید چی شده اما نمی تونست بشنوه جوابهایی رو که می دادن ، یا نمی خواست بشنوه . ما رو بردن خونه دایی ، فکر کنم همون لشکری بودیم که گفتی اما کشتی شکست خورده طوفان کربلا.... آره بابایی ! لشکر امام حسین (ع) نبودیم ، اما شدیم... مامان اومد بیمارستان پیش شما تا به آغوش بکشه برای آخرین بار رقیه سه ساله اش رو ، اما به جای اینکه مامان از شما طفل معصومش رو طلب کنه شما سراغ از رقیه ات گرفته بودی و با خودت بردی تا دست خالی پیش مولایت نرفته باشی...

راستی بابا ، از شلمچه تا کربلا که راهی نبود ، پس چرا نرفتی ؟ مگه اون چشمهای مونده تو کربلا چی دیده بود که روت نمی شد بری ؟ نکنه این همه سال بعد از کربلای 8 منتظر بودی که سه ساله ات به دنیا بیاد و بزرگ بشه ؟ نکنه می خواستی برای سه ساله ی مولا هم بازی ببری ؟ یا شاید قبر شش گوشه ؟ یا زینب دل شکسته ؟ ... نه .... نه ..... میان ماه من تا ماه گردون..... سه ساله ی مولا کجا و .... زینب حسین (ع) کجا و .... شش گوشه و غربت مولا کجا و ... 

 

******************************** 

 این هم هدیه نور چشم بابا مهدی:


 به نام حی سبحان


باز، پر ...
چلچله، پر ...
قوچ و قو و کفتر، پر ...
باز در بازی، پر ... هرکه، که دارد پر، پر! ...
شهرمان خاک شده ... خرمنمان خاکستر ...
نخل، پر ... مزرعه، پر ... روح شقایق، پرپر! ...
گفت بابا دم در وقت سفر بر مادر: ...
جز حدیث سفر و آتش و خون ...
هر حدیث دگر و هر سخن دیگر، پر! ...
رود، پر ... بازی، پر ...
وقت رفتن شده و زورق من سنگین است ...
میروم بار به دریا فکنم، لنگر، پر! ...
صد نفر، نخل شده بی سر و صد تن مانده ...
باغ، اسطوره شده، هرکه، که دارد سر، پر! ...
بچه‌ها باز بر این نقطه گذارید انگشت: ... 
عشق، پر. عاطفه، پر. هر که بسیجی‌تر پر ...
عشق، پر. عاطفه، پر. هر که بسیجی‌تر پر ...

یا علی مددی

انا مجنون‌الحسین یا ثارالل

گنجینه عظیم

بسم الله الرحمن الرحیم

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا 


امام روح الله(ره): 


*ما با تمام قدرت در مقابل تجاوز هر دولتی به کشور ما، ایستاده و از میهن عزیز و اسلام بزرگ تا سر حد جان، دفاع می‌کنیم.

*در این جنگ تحمیلی ثابت شد که ارتش نیرومند است و ارتش با سایر قوای مسلحه با هم هستند.

*این جنگ تحمیلی، موجب انسجام هر چه بیشتر ملت رزمنده‌ی ما گردید.

*مراتب تقدیر و تشکر اینجانب را نسبت به تمام مجاهدین اسلام در جبهه‌های جنگ تحمیلی و دفاع از اسلام و میهن عزیز ابلاغ نمایید.

*تأسف ما در این جنگ تحمیلی، آن است که قدرتهایی که باید صرف بر انداختن اسرائیل و نجات بیت‌المقدس بزرگ شود با تبانی بین شیاطین بزرگ و صهیونیسم جهانی و بین حزب بعث عراق، صرف هجوم بر ضد مخالف سرسخت اسرائیل و آمریکا شد و می‌شود.

*ما و ملت اسلامی ما جنگجو و هجوم‌گر نبوده‌ایم و نیستیم و از این جنگ تحمیلی هم خوشمان نمی‌آمد.

*این جنگ تحمیلی، شکوه و عظمت ایمان و اسلام را در پهناور جهان منتشر نمود.

*شما در جنگ تحمیلی، نشان دادید که با مدیریت صحیح و خوب می‌توان اسلام را فاتح جهان نمود.

*ما در جنگ برای یک لحظه هم نادم و پشیمان از عملکرد خود نیستیم.

*در جنگ، پیروزی از آن ملت ما گردید و دشمنان در تحمیل آن همه خسارات، چیزی به دست نیاوردند.

*ما در جنگ به این نتیجه رسیده‌ایم که باید روی پای خودمان بایستیم.

*ما در جنگ، ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم.

*ما در جنگ، ریشه‌های انقلاب پربار اسلامی‌مان را محکم کردیم.

*ما در جنگ، حس برادری و وطن‌دوستی را در نهاد یکایک مردمان، بارور کردیم.

*ما در جنگ به مردم جهان و خصوصاً مردم منطقه، نشان دادیم که علیه تمامی قدرت‌ها و ابرقدرت‌ها سالیان سال می‌توان مبارزه کرد.

*جنگ ما موجب شد که تمامی سردمداران نظام‌های فاسد در مقابل اسلام، احساس ذلت کنند.

*تنها در جنگ بود که صنایع نظامی ما از رشد آن چنانی برخوردار شد و از همه‌ی اینها مهم‌تر استمرار روح اسلام انقلابی در پرتو جنگ، تحقق یافت.

*ما انقلابمان را در جنگ به جهان صادر نموده‌ایم.

*ما مظلومیت خویش و ستم متجاوزان را در جنگ ثابت نموده‌ایم.

*ارتش با هماهنگی سپاه و بسیج در اکثر صحنه‌های رزم و پیکار توانست پشت سپاهیان کفر را در هم بشکند.

*هر روز، ما در جنگ، برکتی داشته‌ایم که در همه‌ی صحنه‌ها از آن بهره جسته‌ایم.

*جنگ ما جنگ فقر و غنا بود، جنگ ما جنگ ایمان و رذالت بود و این جنگ از آدم تا ختم زندگی وجود دارد.

*ما بر حسب امر خدا از اسلام و کشور خودمان دفاع کردیم.

*مسأله‌ی دفاع از اسلام و کشور اسلامی و اموال و نوامیس مسلمین و از واجبات کفایی است.

*ما در جنگ، پرده از چهره‌ی تزویر جهان‌خواران کنار زدیم.

*این جنگ و تحریم اقتصادی و اخراج کارشناسان خارجی، تحفه‌ای الهی بود که ما از آن غافل بودیم.

*جنگ در عین حال که ناگوار بود و شهرهای ما را خراب کرد، ولی برکاتی داشت که اسلام به دنیا معرفی شد.

*جنگ ما، جنگ فقر و غنا بود.

*در هنگامه‌ی خطر، ملتی سربلند و جاوید است که اکثریت آن، آمادگی لازم رزمی داشته باشند.

*ما مرد جنگیم و تسلیم برای مسلمانان معنا ندارد.

*مبارزات کشور ما عقیدتی است و جهاد در راه عقیده، شکست ناپذیر است.

*ما باید با قدرت پیش برویم و با قدرت با همه‌ی کسانی که به ما می‌خواهند تجاوز و تعدی کنند، مبارزه می‌کنیم.

*ما می‌گوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.

*قدرت نظامی و سلاح‌های مدرن، هرگز نمی‌تواند با خشم انقلابی مقدس ملت‌ها مقابله کند.

*ذکر فداکاری‌ها و مجاهدت مجاهدین صدر اسلام، نه تنها در امروز، بلکه تا ابد، اسلام را زنده نگه می‌دارد.

*در میدان جنگ از قلّت عدد نترسید، از شهادت نترسید، هر مقداری که عظمت داشته باشد مقصود و ایده‌ی انسان، به همان مقدار باید تحمل زحمت بکند.

*آن مذهبی که جنگ در آن نیست ناقص است.

*ما را نترسانید از اینکه، نظامی می‌آوریم، ما نظامی‌های شما را دفنشان می‌کنیم.

*ما برای میهن عزیزمان، تا شهادت یکایک سلحشوران ایران زمین، مبارزه می‌کنیم و پیروزی ما حتمی است.

*ما تا آخر(ین) نفس ایستاده‌ایم.

*دفاع از ممالک اسلامی، دفاع از نوامیس مسلمین، از واجبات شرعیه‌ی الهیه است که بر همه‌ی ما واجب است.

*باید هشیار باشید که نباید ما دشمن را خوار و ضعیف بشماریم.

*با اتّکال به خدای قادر، مجهز شوید به سلاح و صَلاح، که خدای بزرگ با شماست.

وقف نامه

"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا 


 سلام قولا من رب رحیم

16 ماه مبارک تصمیم گرفتم یه وقف نامه بنویسم و خودم و زندگیمو وقف اسلام و شهدا کنم . روز آخر دوره بود و رفتیم حرم حضرت امام (ره) ؛ از اون جایی که همیشه زود دیر می شه فرصتی نبود که وقف نامه رو ، روی کاغذ بیارم ، رو دلم نوشتم و از آقا روح الله (ره) خواستم که امضا کنن این سند رو، تا پیش خدا اعتبار داشته باشه..چشمم افتاد به نصیحت پیر جماران که : «..نگذارید انقلاب  دست نااهلان بیفتد.» و همون جا قول دادم که کوتاهی نکنم و با تمام وجود پاسداری کنم از این درخت پر ثمر.بعد از عهد و پیمان با امام امت راهی بهشت زهرا شدیم:

سخت باید نفس را بشکست و ماند/  عهد و پیمان با شهیدان بست و ماند  

اختتامیه بود و بغض داشت خفه ام می کرد . از تموم شدن کلاسها واهمه داشتم ، از غفلتی که در کمین نشسته بود سخت می ترسیدم..زل زدم تو چشمهای سردار خیبر و مغز متفکر دفاع مقدس ، با گریه و التماس خواستم نذارن تو کوچه پس کوچه های زندگی گم بشم...

نزدیک اذان بود و مدهوش و شیدا میون قبور می دویدم تا به بابا برسم ؛ به قول آبجی همه شهرو خبر کردم تا اینکه خودمو رسوندم به ردیف 63 شماره 44. مثل کسی که سالها از عزیزش دور بوده فریادی از سر شوق کشیدم و سنگ مزار بابا اکبر رو در آغوش گرفته بوسه بارون کردم...شهادت سنگ را بوسیدنی کرد... انقدر ذوق زده بودم که یادم رفت  اینجا باید حواسم جمع باشه و گوش بشم . همه وجودم زبون شده بود و بابا چه خوب گوش می داد درد دل های دخترش رو...عشقو میگن خدائیه راست میگن/دختر میگن بابائیه راست میگن...وقتی چشمم افتاد به اون امضای قشنگ روی حلق بابا خواستم که بابا هم پای وقف نامه دخترش رو امضا کنه تا دیگه دلم هر جایی نباشه. تو گرمای ظهر جمعه رمضون عجب خلوت دل نشین و با صفایی بود...

25 روز غفلت و روزمَرگی و روزمُردگی...و حالا...

بابا جان سلام ، اومدم..دیر اومدم..با چشم و گوش خاک گرفته و با قلبی پر غبار و آلوده..اما اومدوم ، تا تجدید عهد کنم و دلم رو از دنیا پس بگیرم و بسپارم به صاحب اصلیش «القلب حرم الله..» اومدم شهیدنشین بشم و مهمون همیشگی سفره شهدا باشم..مال شهدا باشم..این دفعه نمی خوام دستمو از تو دست بابا پس بکشم ؛ می خوام مراقب دست و دل و چشمی باشم که شما برای پاک موندنش جون دادید . هنوز من به دنیا نیومده بودم که خیلی از شماها رفتید تا من بمونم و با خونتون به من گفتید که دوستم دارید . به خاطر امنیت و آرامش من آسایش دنیا رو بر خودتون حروم کردید و من...آخر چه دارد بگوید انبوهی از نقطه چین ها...جز شرمندگی و سرافکندگی ، جز روسیاهی و گناه چیزی ندارم.

میگم بابا ، نکنه با این دستهام سیلی به جمجه هاتون زده باشم ؟ نکنه با این پاها لگدمال کرده باشم... نه...نه...لگد فقط مال یه جا بود اون هم پشت در خونه ی ... سیلی مال تو کوچه هاست...واااااااااااااااای .... خدایاااااااااااااااا.... من نمی خوام ، من نمی تونم مغیره و ابومکر باشم...من نمی خوام دل مادرو خون کنم . می خوام حر باشم..عبد باشم..زندونی و اسیر محبت خدا باشم..دل را بخر چنان حُر، تا آیم از میان بر/بی عجب و بی تکبر از راه خیمه گاهی . بابا جون، دل دنیائیم رو به سیخ میکشم و نمک به زخمش می زنم تا دیگه هوای دنیا رو نکنه ، قول میدم بابایی ، قول میدم دختر خوبی باشم.

هر چی وقف بشه موندنی میشه..می خوام بمونم..رنگ الهی بگیرم و بمونم...صبغة الله ومن احسن من الله صبغة...عطر شهدا رو بگیرم و مهمون همیشگی سفره تون بمونم.. من اما ، گدا نمی شم ؛ به گدا یه چیزی میدن و میگن برو...این دفعه نمی خوام برم ...نمی خوام برم...نمی خوام برم...

 


1) وَقاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقاتِلُونَکُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ (آیه 90 سوره مبارکه بقره)  


2) حضرت ماه : هفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى دفاع مقدس آغاز میشود. دفاع مقدس جهاد بزرگ دینى و ملى ملت ایران بود. ملت ایران روح اعتماد به نفس ملى را به وسیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى هشت سال دفاع قدرتمندانه توانست در خود تقویت کند، توانست استعدادها را در خود شکوفا کند، توانست ظرفیتهاى ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى خود را بشناسد... 

باید از بگذشته ها عبرت گرفت/دست را بر زانوی همت گرفت

به تماشا سوگند و به آغاز کلام

اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ

صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ

فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ

وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً

وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ

أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلا  

 


       سلام قولا من رب رحیم    

چند ماهی است که رب منان توفیق ساقیانه رو به دختر بابا علی عنایت کرده تا خود مهربونش با این کاسه ی لب پریده و ترک خورده سیراب کنه ستاره های پرفروغش رو از شراباً طهورای احادیث گهربار و کلام حضرت ماهش...

وَسَقهُم رَبُّهُم شَراباً طَهوراً...

من هم به شکرانه ی این نعمت تصمیم گرفتم این کاسه ی نیم بند و لب پریده رو با کوزه ای بلورین تعویض کنم تا این شراب عطرآگین به مذاق دوستان گواراترآید... وَأَکوابٍ کانَت قَواریراً...

امید که با خدمت به خوبان از لَم یَکُن شَیأً مَّذکوراً برسم به جایگاه نیکان...

إنَّ الأبرارَیَشرَبونَ مِن کَأسٍ کانَ مِزاجُها کافوراً... 

 

****************

1/ من لم یشکرالمخلوق لم یشکرالخالق...سپاس فراوان از داداش بزرگه که برا این آبجی کوچیکش خونه ای ساخت که در بوران حوادث سرپناهی داشته باشه.. امام رضا(ع):الاْخُ الاْکْبَرُ بِمَنْزِلَهِ الاْبِ

2/قدم در راه نهادم، با توشه‌ای اندک و امیدی بسیار...که می‌ دانستم همه‌ی راههای طولانی با گام اول آغاز می‌شوند. فراز و نشیب راهها و پیچ و خم جاده‌ها دشوار، اما افقهای پیش رو روشن...